کویرتشنه
رمان
درباره وبلاگ


سلام به وبلاگ خودتون خوش امدید.امیدوارم از این وب خوشتون بیاد!

پيوندها
مدل لباس مجلسی
البرز دانلود
نوجوان ایرانی love for always
paydar ta payedar
dost
شاه ماهی
love(وب خودم)
مجموعه داستان های متفاوت
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان و آدرس eshgheroman.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 101
بازدید دیروز : 189
بازدید هفته : 299
بازدید ماه : 290
بازدید کل : 39741
تعداد مطالب : 102
تعداد نظرات : 57
تعداد آنلاین : 1



نويسندگان
mozhgan

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 19:0 :: نويسنده : mozhgan

از هفت هشت سالگی یادم می آید هر وقت سر خاک پدر می رفتیم، مادر به جای اینکه سر مزارش فاتحه بخواند، ناسزا می گفت.او را لعنت می کرد و برایش طلب زجر و شکنجه می کرد. به سینه اش می کوبید و می گفت: "مرد، خدا نیامرزدت. خدا هر چی  ظلم به من و اون کردی سرت بیاره. تنت تو قبر بلرزه که مثل زلزله زندگی  من و این بچه رو ویرون کردی." آن  لحظه خیلی  ناراحت و عصبی می*شدم، اما بعد که می*گفت: "آخه هنوز هم دوستت دارم. دلم برات میسوزه. حاضر بودم با خودت زندگی  می کردم، اما الان آن  قدر انتظارشو نمیکشیدم." گیج می شدم. مثل درمانده ها سر در نمیاوردم.
سیزده چهارده ساله که شدم، بالاخره جرات کردم و پرسیدم: "به چه حقی  بابامو نفرین میکنی ؟ اون دستش از دنیا کوتاهه. مگه چی  کار کرده؟ ما که تو ناز و نعمتیم. چی  برات کم گذاشته؟ دوستش هم که داشتی .دوستت هم که داشته!"
مادر با چشمهای اشک آلودش به من نگریست. حرف گنگی در نگاهش سرگردان بود که به بیان در نمی آمد. دوباره به سنگ قبر چشم دوخت و این بار با صدای بلندتری نالید: "خدا، چی  کار کنم؟ تا کی  این همه درد و غصه رو تو دلم بریزم؟ این بچه رو چطور قانع کنم؟"
باز این ضجه هایش مرا محکوم به سکوت کرد. اما آخر تا کی  باید بیجواب میماندم؟ بنابراین از رو نرفتم و هنگام بازگشت، در حالی  که رانندگی* می کرد، از او پرسیدم: "مامان آدم حسابم کن و جواب سوالم را بده. من می خوام بدونم بابام کی  بوده. این حق منه."
-تو عزیز دل منی . تو امید زندگی  منی ، قربونت برم. اما نمیتونم الان به تو تفهیم کنم که چی  به ما گذشته. به دلایلی نمیتونم، دخترم.
-آخه یعنی  چی ؟
-یعنی  اینکه وقتی  بزرگتر شدی و فهمیدی حق چیه و معنی بعضی  کلماتو بهتر درک کردی، وقتی  عقلت آنقدر رشد کرد که درست قضاوت کنی ، اون وقت بهت میگم. قول میدم. الان زوده. بدتر افکارت پریشون میشه.
هفده ساله که شدم، چون ظرفیتم پر بود، لب گشودم و پرسیدم: مامان تو اصلا بابامو دوست داشتی؟
-خوب معلومه. بله که دوستش داشتم.
-منظورم وقتیه که زنش شدی.
-نه
-برای من بابای خوبی  بود؟
مادر کلافه به نظر میرسید. آنقدر سکوت کرد که گفتم: خوب فهمیدم. بابای خوبی  واسه م نبوده. اما می خوام بدونم پس چرا به خودمون زحمت میدیم میریم سر خاکش؟
-ببین، دخترم، چون چیزی از زندگی  ما نمیدونی، نمیتونم جوابی  بهت بدم. تو بابای خیلی  خیلی  خوبی  داشتی. یه بابای نمونه. اما..... اما...... دختر، دست از سرم بردار. آنقدر نمک روزخمم نپاش. هر موقع وقتش بشه، خودم بهت میگم دیگه.
-دست بردار نیستم. کاری نکن سر به بیابون بذارم، مامان. حالم خیلی بده. دیگه تحمل ندارم. دارم روانی میشم. همین روز هاس که سر خاک من هم بیای ها! گفته باشم.
-خدا نکنه. این حرفها چیه؟ من دلم به تو خوش، سپیده.
-اگه برات ارزش دارم حرف بزن. پرده از واقعیت بردار. راحتم کن. نه عکسی  از پدرم نشونم میدی، نه خاطره ای تعریف میکنی . گاهی فکر می کنم...... فکر می کنم.....
-بگو. فکر میکنی  که چی ؟
-که... که.... اصلا پدر شناسنامه ای نداشته ام.
رنگ از رخسار مادر پرید. خشکش زد. روی صندلی  آشپزخانه نشست. انگار پاهایش قدرت نگهداریش را نداشت. از حرفم شرمنده شدم. شانهٔ او را نوازش کردم و گفتم: معذرت می خوام. میدونم تو زن پاکی  هستی . اما تو هم بودی همین فکرو میکردی و مثل من گاهی تصمیم به خودکشی  میگرفتی.
به اتاقم پناه بردم و بسترم را پر از مرواریدهای اشک کردم. دلم نوازش پدر را می خواست،اما دستهای ظریف مادر را پشتم حس کردم. لبهٔ تخت نشست و گفت: میدونی ، شاید اگه زن نانجیب و ناپاکی بودم، تو این دنیا هیچی  از دست نمیدادم. آنقدر بدبختی نمیکشیدم و تو هم الان پدرت کنارت بود. اون وقت حسابم رو با خدا اون دنیا پاک می کردم. هر چند که مطمئنم این دنیا در مکافاته و آدم همین جا پاسخ گناه هایی رو که کرده میگیره. من نانجیب نبودم و تو فرزند حلالزاده ای. هرگز در مورد من چنین فکری نکن. اما در مورد سوالت، هر موقع تونستی  زیباترین و کاملترین تعریفو از یه انسان عاشق و یه انسان خأئن بکنی ، اون روز واسه ت درددل می کنم. اون وقت خاطراتی رو برات تعریف می کنم که شاید شنیدنش خیلی  تلخ باشه. اون روز عقده ای رو که پانزده ساله تو سینه نگه داشتم برات باز میکنم. اون روز تو رو با خودم آشنا می کنم. بهت قول میدم. می خواد همین الان باشه، می خواد بعدها باشه. یه تعریف زیبا می خوام.
معنایی که آن  لحظه برای مادر کردم به دلش ننشست. از کنارم برخاست و رفت. از آن  روز به بعد کارم در آمد. افتادم دنبال یافتن معنا. به نظر دو کلمهٔ ساده با معانی مشخص می آمدند، اما هیچ کدام از تعاریف مادر را راضی  نمیکرد. کلی  کتاب خواندم، سراغ کلی آدم رفتم، و خیلی  جدی به خاله مهناز و عمو علی  گیر دادم. فکر می کردم آنها حتما خاطرات زندگی  مادرم را می دانند و میتوانند کمک بزرگی  باشند. اما مادر زیپ دهان آنها را هم بسته بود. از نگاههایشان می فهمیدم از همه چیز آگاه اما خاموشند. بهانه میاوردند و میگفتند همان معانی معمولی  را بلدیم و از راز مینا بیخبریم. این مسئله شدیدا در روحیه ام اثر منفی  گذاشته بود. به جای اینکه فکر درس و تحصیل باشم، دنبال این دو واژه بودم تا پدرم رو بشناسم.
یک سال و اندی دیگر گذشت و به راز مادرم پی نبردم. بعد از گرفتن دیپلم خودم را برای کنکور آماده کردم، اما آن  سال موفق نشدم. علتش فقط و فقط فکر مشغولم بود. تمرکز نداشتم و هنوز جا و شخصیت خودم را پیدا نکرده بودم. اگر بگویم سر کنکور حواسم پیش خاطرات مادرم و پدر بدم بود، اگر بگویم وقتی  تستهای بینش اسلامی را پاسخ میدادم نفرین و ناله های مادر و عاقبت بد پدرم در آن  دنیا جلوی چشمم میامد، شاید باورش مشکل باشد. من فقط به تستهای ذهنم پاسخ می گفتم و بس. تا نمی فهمیدم دختر چه مردی هستم، نمیتوانستم آینده ام را بسازم.
به نظر من غیر ممکن بود، اما برای خدای مهربان کاری نداشت و من سال بعد در رشتهٔ ادبیات فارسی قبول شدم. مادر وقتی  اسمم را در روزنامه دید، از خوشحالی  بالا پرید و با هیجانی خاص گفت: الهی شکر! اگه تو همه چیز خجالت زده شم دست کم از این بابت رو سفید شدم. وقتی  مرا دید که عجیب غریب نگاهش می کنم، مرا بوسید و گفت: آفرین. بهت تبریک میگم. نمیدونی چقدر خوشحالم کردی و چه قدر از بارهایی که رو دوشم میکشم برداشتی. رو سفیدم کردی، دخترم.
با کنایه و طعنه گفتم: مامان پس تو خجالتزدهٔ بابا هم هستی ؟ خوبه. هم متنفری، هم عاشقی، هم خجالتزده. واقعاً جالبه.
-معانی رو پیدا کردی؟
-بیشتر حس می کنم سر کارم گذاشته ای. چون بهترین معانی رو برایت پیدا کرده ام.
-به جون خودت معانیت راضیم نکرده. وگرنه می*گفتم.
-تو بدتر اعصاب منو خراب کرده ای. روزی که تو بستر بیماری بیفتم، هرگز نمی بخشمت.
-بچه جون، نمی خوام وقتی  ماجرای زندگی من و پدرتو شنیدی، سرزنشم کنی .
-چرا سرزنشت کنم مامان؟ تو بدبخت ترین و زجرکشیده ترین و بی کس ترین زنی  هستی  که دیده ا م. با اینکه از مال دنیا بی نیازی، با اینکه پیش همه و همه احترام داری، با اینکه آدم معتقدی هستی ، اصلاً خوشبخت نیستی . و این منو خیلی  آزار میده. پدرم که به اون زودی از دست رفت. پدر تو که اصلاً نمیگه دختری به اسم مینا دارم، چه برسه که حالتو بپرسه. مادربزرگ هم که اجازه اش دست پدربزرگه و چی  بشه یه سریع به ما بزنه. باز گلی  به جمال خاله مهناز که طاقت دوریمونو نداره و گلی  به جمال خانوادهٔ بابام که تنهامون نمی ذارن. از پدر و مادر و شوهر که خیری ندیده ای. اقلاً امیدوارم من دختر خوبی  برات باشم. هرگز تو رو سرزنش نمیکنم، حتی اگه اون تفکر غلطی که گهی ذهنمو مشغول میکرد واقعیت داشت.
مادر دستی  به سرم کشید و گفت: من زن خوشبختی هستم، دخترم، و همیشه خدا رو شکر می کنم، چون به اشتباهم تو همین دنیا پی بردم و وقت برای پاک شدن بیشتر دارم. من خوشبختم چون تو رو دارم. خوشبختم چون هنوز نور امیدی تو دلم موج میزنه. از پدرم هم اصلاً گله مند نیستم. تو واسهٔ من غصه نخور. زندگی  هر کسو که خوب بررسی  کنی ، توش مشکلات و غم و غصه پره. حالا مال من این جوریه. ما محکومیم که تو این دنیا زندگی  کنیم، و البته مختاریم که خوب یا بد زندگی  کنیم. هر چی  به سرمون میاد مسببش خودمونیم. خدای مهربون سفره  لطف و رحمتش برای همه پهنه، عزیزم.
-با همهٔ اینها، کاش یه پدر نمونه بالا سرم بود که بهش افتخار می کردم. صد افسوس!
اشکهای مادر باریدن گرفت، و همین اشکها بهانهٔ خوبی  برای سکوتش شد.
یک روز پنجشنبه که به قصد رفتن سر مزار بابا از ماشین پیاده می شدیم، مادر با حالتی خاص گفت: نرو، بشین. بشین بریم.
با تعجب پرسیدم: مگه نمی خوایم بریم سر خاک بابا؟ واسهٔ چی برگردیم؟
-مگه نمیبینی بابت مهمون داره.
یک زن و یک پسر یازده دوازده ساله کنار قبرش نشسته بودند و فاتحه می خواندند. دقیقتر که نگاهشان کردم، آن ها را شناختم. از اقوام بودند.
پرسیدم: اونها اینجا چی  کار می کنن؟
-تو هنوز جواب سوال منو نداده ای. نزدیک سه ساله منتظرم. اون وقت مراتب از من سوال میکنی ، بچه.
-خوب هر چی  میگم، میگی  اونی  که می خوام نیست.
-خوب نیست دیگه.
-نیست که نیست.
-پس من هم نمیدونم اونها چرا اینجان. لابد اومدن بهشت زهرا، سر خاک بابت هم اومدن.
جشن تولد بیست سالگی ام بسیار با شکوه برگزار شد. همهٔ دوستان و بیشتر اقوام حضور داشتند. هنگامی که می خواستم چاقو را در دل کیک فرو کنم، عمو علی  آهسته گفت: جای پدرت خالی .
-ممنونم، عمو. اما من هیچ وقت جای پدری رو که در حقم پدری نکرد و برای مادرم همسر خوبی  نبود در جشنم خالی  نمیکنم. همون بهتر که مرد و من ندیدمش.
عمو علی  با تعجب و ناراحتی  گفت: این طور نیست، عزیزم. سخت در اشتباهی . در مورد پدرت این طور قضاوت نکن.
برای اولین بار از بریدن کیک تولدم بدم آمد. به حدی عصبی شده بودم که دوستم، فریال، که در حال فیلمبرداری بود، گفت: مگه می*خوای آدم بکشی که این طور چاقو رو فرو میکنی ؟
آخر شب، موقع خداحافظی عمو را بوسیدم و گفتم: عمو جون، من باید حتماً با شما صحبت کنم. گمون نکنم عمر زیادی داشته باشم.
عمو خیلی  خونسرد گفت: اگه می خوای وصیت کنی  که خوب همه رو ببخش به من، قربونت. اگر هم می خوای فضولی مضولی کنی  که من معذورم. من با مامانت عهدی بستم که نمی شکنمش.
-نه وصیته، نه فضولی. کار دیگه ای دارم.
-پس لابد می خوای منو بکشی، اموال منو تصاحب کنی ، هان؟
-عمو، دارم جدی صحبت می کنم ای بابا!
-پس فردا باهام تماس بگیر، جایی قرار بذاریم. با دختر خوشگلی  مثل تو جهنم هم بهشته. الهی قربونت برم. آخ که چه قدر دوستت دارم، عزیز دل عمو.
-عمو، آبلمبوم کردین. بس دیگه. چه قدر می*بوسین؟
عمو علی  عزیزتر از جانم مدیریت خوانده بود و شرکت ساختمانی عظیمی  را همراه عمو علی  محمد اداره میکرد. در کار برج سازی و ساخت طرحهای عظیم بودند. البته به گفتهٔ همه، آنها برای پدر خدابیامرزم کار میکردند. یعنی  میگفتند: بیشتر این عظمت مال من است. عمو علی  سی  و نه ساله و مجرد و بسیار تو دل برو بود، که از بخت بد همهٔ عشاقش، عاشق خاله مهناز من بود. من وامانده از دنیا هیچ نمی فهمیدم که چرا خالهٔ بی عقلم نمی خواهد شوهری سرتر از خودش داشته باشد. حس می کردم برای عمو علی میمیرد، اما سر در نمی آوردم که چرا نمی*خواهدش.
روز بعد از راه دانشگاه به شرکت رفتم. عمو به قول خودش استقبال گرمی  از رئیسش به عمل آورد و هی به مستخدم سفارش خوردنی داد. بعد از بگو بخندهای همیشگی  گفت: خوب عزیزم اولاً به شرکت خودت خوش اومدی. این اخمهاتو باز کن که اموالتو خوب ببینی . حالا بگو که در خدمتم. هر چه دل تنگت می خواهد بگو.
-من هر چی  دارم از زحمات و مهربونیهای شماست.
-تو هر چی  داری از زحمات پدرته. ما هم همینطور.
-دارم دیوونه میشم، عمو. شما میگین خوب بود، مامان میگه بد بود.
-مادرت دروغ نمیگه.
-وای، یکی  منو برسونه تیمارستان.
عمو علی  خندید و گفت: خوب پدرت واسهٔ تو پدر خوبی  بود، واسهٔ ما داداش خوبی  بود، لابد واسهٔ مینا خانوم همسر خوبی  نبوده. این کجاش گیج کننده س؟! تو هم گیر داده ای ها!
-شما باید جای من باشید تا درکم کنین.
-میدونم. حق داری. ولی  در عوض معلومه که حسابی  بزرگ شده ای. قدیمها از این حرفها نمیزدی. مینا خانم حق داشت که میگفت باید صبر کنیم تا حسابی  بزرگ بشه و خوب و بد رو تشخیص بده. من که فکر می کنم کم کم وقتشه همه چیز رو بفهمی.
-کاش مامانم اینجا بود و حرفهای شما رو می شنید.
به مامانت فشار نیار. قلبش بیماره. اینطوری آرامش اونو بهم می ریزی. حالا بابات یه مرد خوب یا بد، چه فرقی  میکنه؟ مهم اینه که تو دختر خوبی  هستی  و مایهٔ افتخار ما و همه.
-من ساده از این مسئله نمی گذرم. تا نفهمم پدرم کی  بوده، امکان نداره سر سفره  عقد با کسی  بشینم.
-این خیلی  فکر خوبیه. چون تا شوهر نکرده ای، مال مایی. به نفع ماس، نباید بذاریم سر در بیاری. یه غریبه بیاد این همه مالو جمع کنه که چی  بشه؟ یه عمر زحمت کشیده ایم، بعد شهر تو بیاد بگه سلام علیکم، بگیم بفرمایید، این همه مالو واسهٔ شما جمع کرده بودیم؟ اصلاً خّریته محضه. به جون تو فکر شوهر موهرو از سرت به در کن، عمو. به نفع همه اس.
-عمو علی .
-جون عمو؟ خوب برو شوهر کن.
-ممکنه یه دختر بی  پدر بدبختو از هزار فکر و غصه در بیارین؟ تا عمر دارم دعاتون می کنم.
-دختر بی  پدر بدبخت چیه؟ این حرفها چیه؟ تو هم پدر و مادر داری، هم خوشبختی ، هم.......
-بهم کمک می کنین یا پاشم برم؟
-چه کمکی ، عمو؟
-می خوام یه چیزی رو برام معنی کنین. مامانم گفته اگه معنی یه چیزی رو براش پیدا کنم، همه چیز رو دربارهٔ بابام بهم میگه.
-چی  هست؟


اول بگین آقا ارسلان و زن و بچه اش چه نسبتی با بابام داشتن.
عمو علی  اخمهایش درهم رفت و گفت: نشد! تو گفتی  باید چیزی رو معنی کنم، نگفتی باید جّد و آباد شناسی  کنم.
-آخه سر خاک بابام بودن.
-خوب باشن مگه اشکالی  داره؟ آدم تا بهشت زهرا میره، سر خاک غریبه و دوست و آشنا هم میره دیگه.
-اینو که میدونم، عمو علی . اشکالی  نداره.
-پس چی ؟
-خوب چرا مامانم تا اونا رو دید فرار کرد؟ سر خاک نرفتیم تا اونها رفتن. اصلا یه عمر ازشون فرار می کنه. آخه یعنی  چی ؟
عمو علی  از پشت میزش بلند شد. نفسی بیرون داد و گفت: اتفاقا مامانت با ارسلان خیلی  خوبه. اما با زنش مشکل داره. فرار نمیکنه، نمیخواد باهاشون روبرو بشه.
-چرا؟
-خوب دو نفر گهی با هم جور نیستن، عزیزم. لزومی نداره با هم رفت و آمد کنن.
ارسلان کیه بابام بوده؟
-دوست بابات بوده. خودشون عقیده داشتن مثل دو تا برادرن، اما مامانت انگار از زن ارسلان کار زشتی دیده که دوست نداره باهاشون رفت و آمد کنه.
-چه کار زشتی.
-نمیدونم.
-میدونین.
-بس کن.
-من مطمئنم بابام با زن عمو افسانه نسبتی داشته.
-خوب بله. افسانه زن برادر ما و دختر عموی ماس.
-نه. ارتباط خیلی  نزدیکتر بوده.
-مثلا افسانه خواهر بابات بوده، اون وقت عمه ات زن عموت شده؟ آره؟
-نه عمو. نمی شه که خواهر و برادر با هم ازدواج کنن!
-پس چی  میگی  تو؟ پدر منو درآوردی.
-شما بهم بگین. من دارم دیوونه میشم.
-به یکی  گفتن چرا دیوونه شده ای، گفت من یه زن گرفتم که یه دختر هیجده ساله داشت. دختر زنم با بابام ازدواج کرد، پس زنم مادر زن پدرشوهرش شد. دختر زن من پسری زایید که داداش من و نوه زنم بود، پس نوه من هم بود. پس من پدربزرگ داداشم بودم. زن من پسری زایید و زن پدرم خواهر ناتنی پسرم و مادربزرگ اون شد. پس پسرم داداش مادربزرگش بود و من خواهر زاده پسرم. اون وقت میگن چرا دیوونه شده ای. حالا حکایت توئه، قربونت برم.
-آخه می شه دختر عمو آنقدر پسر عموشو دوست داشته باشه که مراتب سر خاکش بره؟
-ببین، عمو جون، تو به این چیزها پیله نکن، چون ما خودمون هم نمیدونیم کی  به کیه. فقط بابات تو خونه عمومون بزرگ شد. اما نسبت خونی با اونها نداره.
-پس آقا ارسلان چطور با شما برادره؟ شما چطور برادرزادهٔ آقا رادشین هستین و نسبت خونی ندارین؟
عمو انگار دید بدجوری خیطی بالا آورده، چون گفت: بابا ول کن. جون مادرت ول کن. بابت داداش ما بوده دیگه، عزیز من. افسانه و ارسلان و عمو هم خیلی  بابات رو دوست داشتن، آنقدر که داداشو بردن پیش خودشون.
-نمی فهمم واقعا نمی*فهمم.
-حالا بگو چی رو باید معنی کنم؟ از مرحله پرت نشو.
-آخه جواب منو ندادین.
-نمیتونم، پیله نکن، عمو. یه روزی خودت میفهمی.
-مثلا چه قدر باید صبر کنم؟
سه چهار ماه دیگه.
-چرا سه ماه دیگه مگه چه اتفاقی  می افته؟
-مامانتو راضی  می کنم که حقیقتو بهت بگه تا وقتی  می خواد بره زیر عمل، خیالش راحت باشه.
-نمی بخشمتون. همینطور آدمو می پیچونین و از زیرش در میرین.
-سوالتو بکن عمو جون. عجب گرفتاری شده ایم امروز! نمیدونم صبح سحر تو روی کی  نگاه کرده ام که تو مثل بلا نازل شدی.
با خنده من عمو از حالت گریه بیرون آمد و پرسید: حالا چی  رو معنی کنم بپرس تا پشیمون نشده ام.
-انسان عاشق کیه؟ انسان خأئن کیه؟ اینو که دیگه امیدوارم بتونین بگین. اگه نتونین به خاله مهناز حق میدم به خدا.
-سوال مامانت اینه و تو آنقدر به عالم و آدم التماس میکنی ؟ یعنی  نمیدونی معنی این دو تا چیه؟ یعنی  این همه سال درس میخونی ، هیچ دیگه!
-یه کتاب واسه اش معنی برده ام. قبول نکرده. میگه اونی  که می*خوام اینها نیست.


-خوب حالا که اومد ی پیش یه عالمِ فیلسوفِ عارفِ دانشمند سالک.......
-اِه، عمو، بس کنین دیگه، شب شد.
-بچه، دارم خودمو معرفی  می کنم.
-اگه مامان معنا رو پسندید، میفهمم اینهایی که گفتین هستین.
-پس خوب گوش کن. انسان عاشق یکی  مثل توئه. مگه همیشه نمیگی من عاشق عمو علی  هستم؟
-خوب؟
-همین دیگه. اون وقت خائن یعنی  وقتی  که میگم بیا یه بوس به عمو بده، نمیای. اون موقع به من خیانت کرده ای.
خندیدم و گفتم: وسط دعوا نرخ تعیین نکنین عمو. کار دارم باید برم. وقت رفتن یه بوس میدم خوبه؟
-خوب اگه این طوره، پس میریم بالای منبر. آره می گفتم. تو چه حسی به من داری؟ یعنی  چه جوری عاشق منی ؟
-یعنی  خیلی  دوستتون دارم. خیلی  بهتون وابسته م. خیلی  بهتون نیاز دارم. با شما کمبود پدر رو کمتر حس کرده ام.
-خوب اگه این طوره که به جای یه ماچ دو تا ماچ میدی میری. این همه مفیدم، قیمت میره بالا.
-چشم.
-اینهایی که گفتی  درسته همه نشونهٔ عشقه، اما به اون چیز مهم اشاره نکردی. فکر کنم مادرت همینهو می خواد.
-چی ، عمو؟
-چی  چی  رو چی  عمو؟ چه زرنگه دختره! تو باید بگی . من فقط اجازه دارم راهنماییت کنم. عجب گرفتاری شده ام!
-خوب آدم وقتی عاشق کسی  باشه، دوست داره تمام وقتشو با اون بگذرونه.
-آفرین خوب چرا؟
-چون بهش نیاز داره. یعنی  چون کنارش آرامش میگیره. میدونین، عمو، من چون عاشق کسی  نیستم، نمیتونم زیاد حس عاشقی رو بیان کنم.
-پس ما تا حالا آب تو هاون میکوبیدیم، خانوم؟ پس این تن کیه مقابل شما؟

-عاشق شما هستم، اما به عنوان یه برادرزاده. منظورم عشق زن و شوهر.

-رابطه هر چی  می خواد باشه. عشق تو به همسرت، به برادرت، به مادرت. عشق عشق دیگه. اما مهم اینه که چقدر و چطور دوستش داری. تو درست اشاره کردی. اما بگو ببینم، عاشق چه توقعی از معشوقش داره؟
-اینکه طرف مقابل درکش کنه، ناراحتش نکنه، تنهاش نذاره، خلاصه کاری کنه این آرامش همیشه حفظ بشه. درواقع یه جور تسلیم شدن.
-هزار آفرین. عشق یعنی  آرامش مطلق کنار معشوق. وقتی  عاشق واقعی  باشی ، هیچ چیز جز رخسار محبوبت نمی بینی. هیچ صدایی جز صدای اون روحتو صیقل نمیده. هیچ چیز جز اون نمی خوای. همهٔ حرکت معشوقت برایت زیباست. حتی اشتباهاتش، حتی غرورش. واسهٔ همینه که عشق واقعی* به مرحلهٔ دوست داشتن میرسه و می*شه گذشت واقعی . تنهایی رو با اون و برابر اون بودن دوست داری. تنهایی رو برای به اون اندیشیدن دوست داری. غرورتو تسلیم عشق میکنی . خطا رو نمی*بینی و در واقع یه جورایی کوری. مثل من دربه در.
عمو در حالی* که به سمت پنجره میرفت، در احساسش غرق شد و گفت: به قول شعر عشق یعنی* مستی و دیوانگی/ عشق یعنی* با جهان بیگانگی/ عشق یعنی* شب نخفتن تا سحر / عشق یعنی* سجده*ها با چشم تر/ عشق یعنی* سر به دار آویختن/ عشق یعنی* اشک حسرت ریختن/ عشق یعنی* در جهان رسوا شدن/ عشق یعنی* مست و بی*پروا شدن/ عشق یعنی* سوختن یا ساختن/ عشق یعنی* زندگی* را باختن/ عشق یعنی* انتظار و انتظار / عشق یعنی* هر چه بینی* عکس یار/ عشق یعنی* دیده بر در دوختن/ عشق یعنی* در فراقش سوختن/ عشق یعنی* لحظه*های التهاب/ عشق یعنی* لحظه*های ناب ناب/ عشق یعنی* سوزنی، آه شبان/ عشق یعنی* معنی رنگین کمان/ عشق یعنی* شاعری دلسوخته/ عشق یعنی* آتشی افروخته/ عشق یعنی* با گلی* گفتم سخن/ عشق یعنی* خون لاله بر چمن/ عشق یعنی* شعله بر خرمن زدن/ عشق یعنی* رسم دل بر هم زدن/ عشق یعنی* یک تیمم یک نماز/ عشق یعنی* عالمی راز و نیاز/ عشق یعنی* با پرستو پر زدن/ عشق یعنی* آب بر آذر زدن/ عشق یعنی* چون محمد پا به راه/ عشق یعنی* همچو یوسف قعر چاه/ عشق یعنی* بیستون کندن به دست/ عشق یعنی* زاهد اما بت پرست/ عشق یعنی* همچو من شیدا شدن/ عشق یعنی* قطره و دریا شدن/ عشق یعنی* یک شقایق غرق خون/ عشق یعنی* درد و محنت در درون/ عشق یعنی* یک تبلور یک سرود/ عشق یعنی* یک سلام و یک درود.
عمو علی  همانطور که روبروی پنجره ایستاده و یک دستش را به شیشه گذاشته بود، سر به زیر انداخت و در رویای خودش غرق شد. هیچ حال خوشی  نداشت. صدایش زدم: عمو جون!
در حالی  که برمیگشت، با خودش گفت: عشق یعنی  انتظار و انتظار. لعنت به تو، مهناز، که فکر آرومو از من ربوده ای. آخه تا کی انتظار؟ تا کی ؟
-این خاله ات تا کی  میخواد منو علاف نگاه داره؟ دختر هیچ به روی مبارکش نمیاره. چهل سالم شد و رفت پی کارش.
-خوب شما تا کی  میخواین بشینین به پاش؟ ولش کنین، خودش میاد.
میترسم. صد بار خواسته ام قیدشو بزنم، برم جای دیگه خواستگاری. اما نه می تونم فراموشش کنم، نه جرأتشو دارم. میترسم به لجبازی بیفته و پانزده ساله دیگه ما رو سر کار بذاره.
-آهان، پس الکی  میخواین برین خواستگاری که بترسونینش؟
-من جز اون کسی  رو نمیخوام. یه عمر هم باشه صبر می کنم. آخه نه هم نمیگه لامروت که تکلیفمو بدونم. میگه فعلاً نه. فعلاً باید صبر کنیم. فعلاً زمینه واسهٔ ازدواج مساعد نیست. میگه می بینی  که من هم به پای تو نشسته ام، اما بابام فعلاً رضایت نمیده. آخه بگو دختر، دیگه سنی  ازت گذشته. باید خودت تصمیم بگیری. می ترشی و می مونی تنها هان!
با حالتی جدی گفتم: باش، بهش میگم عمو. خودتونو ناراحت نکنین.
-یه موقع حرفی  نزنی  ها! جون مادرت نگی  من چی  گفتم.
-خودتون الان گفتین بگو دختر این طوری می ترشی.
-یعنی  من خودم داشتم به اون می گفتم.
-که این طور. من فکر کردم که باید برم مو به مو به خاله مهناز بگم که شما چی  گفتین.
-نه خیر، تو بیجا فکر کردی.
هر دو زادیم زیر خواند. پرسیدم: خوب، حالا اگه دوباره دو صفحه شعر نمیگین، بگین خائن یعنی  کی ؟
-آهان، اینجا هم باید دوباره برم بالای منبر. دخترم، بسیاری از فلاسفه معتقدن.....
-عمو!!!
-آهان، نظر خودمو بگم. چون به هر حال سریع تو سرها بلند کرده ایم. باشه.
-بفرمایین، لطفاً.
-خائن کسیه که روی همهٔ جملات و اشعار من یه خط قرمز بکشه و بگه این ها چرت و پرته و به اینها پشت کنه. خیانت یعنی  شکستن قلبی که روزی اونطور که برات گفتم می خوای. دوباره بگم؟
-نه، قربون شکلتون. ممنونم متوجه شدم.
-خیلی  خوب. خیانت یعنی  شکستن قلبی که روزی اونطور بارات می تپیده و تو تیر دردناکی بهش پرتاب کرده ای. اونو نادیده گرفته ای. یعنی  ظلم کردن در حق کسی  که این عشق به پات ریخته. بی نهایت دوستت داشته، آنقدر که از اشتباهای وحشتناکت گذشته. یعنی  حقو زیر پا گذاشتن. یعنی  بی وجدانی، عزیزم. و خائن گناهکاریه که فأعل این فعل هاست.
-چه خوب و آسون معنی  کردین، عمو.
-شاید به خاطر اینه که این افعال رو به چشم دیده ا م و فاعلشونو خوب میشناسم.
-کی  میتونه آنقدر پست باشه عمو، محاله!
عمو سر به زیر انداخت و ادامه داد: محال نیست، عمو جون. من عاشقی رو به چشم دیده*ا*م که هنوز در حیرتم چطور یه عمرو فدای معشوق کرد. نمیدونم، شاید هم ارزششو داره. اگه من بودم، هرگز به پاش نمی*نشستم و هرگز نمی*بخشیدمش. هرگز! من هم عاشقم. خودت میدونی*، که چه قدر خاله مهنازتو دوست دارم. اما هرگز غرورمو به این عشق نفروختم و نمیفروشم.
-خاله مهناز هم شما رو خیلی  دوست داره، عمو. اما نمیدونم چرا پا رو نفسش میذاره. شاید درست نباشه بگم، اما اشکی که تو چشم شماست منو مجبور میکنه پرده از یه راز بردارم، و اون اینه که خال مهناز چند بار برای شما گریه کرده. نمیدونم چرا زیر لب میگفت: هر چی* میکشم از دست ننهٔ توئه. من نمی فهمم چرا مامانم به همهٔ عالم و آدم مدیونه و نمی فهمم چرا از بس خوبه و مهربونه همه دوستش دارن و ول کنش نیستن.
اگه پدرم خائن بود که مرده و رفته. اگه مادرم خائن بوده پس چرا آنقدر با خدا و پاک نشست و منو بزرگ کرد؟ مامانم خیلی* زیباس. من که دخترشم هر موقع به چشمهاش نگاه می کنم لذت میبرم، وای به حال مردها. این همه خاستگار داره که من شاهدم، عمو، اما به بابام وفاداره. بابایی که هرگز بهش خوبی  نکرده و هرگز برنمیگرده.

عمو علی  نگاه دلسوزانه ای به من کرد. سریع به افسوس تکان داد و گفت: من فقط اجازه داشتم تا این حد راهنماییت کنم. قضاوت در مورد دیگران در حد من نیست عزیزم. حالا هم چاییتو بخور و اونقدر فکر نکن. آخرش انیشتین میشی ، اونوقت به ما عموهای خنگ نمیخوری!


 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: